پارت۴[عشق یهویی]
ویو سوجین
با صدای گوشیم بیدار شدم دیدم پدرم داره بهم زنگ میزنه با چشم های خواب آلود گوشی رو برداشتم
علامت پدر سوجین (+)
+ : سلام دخترم خوبی
سوجین: سلام بابا ممنونم
+ : دخترم سریع گوش کن بیاد یه چیزی بهت بگم
سوجین: بفرما بابا
+ : خودت خوب میدونی این مدت بدهی زیادی بالا اوردم
سوجین: خب
+ : خب منم نمیتونم بدهی مو پرداخت کنم برا همین احتمال داره ترو گروگان بگیرن
سوجین: یعنی چی مگه میشه
+ : اره میشه
سوجین: خب الان من چه خاکی تو سرم بریزم؟
+ : هیچی فقط گفتم که مراقب خودت باشی
سوجین: همین°_°
+ : اره فعلا خداحافظ
قطع کرد ای خدا این چه پدریه که من دارم باید خودم برا خودم کاری انجام بدم
ویو تهیونگ
از خواب بلند شدمو رفتم رفتم دست شویی ( ادم میره دست شویی چیکار میکنه اونم همون کار رو کرد😂( دست و صورتم رو شستم اومدم پایین دیدم خدمتکار سفره رو چیده بلند داد زدم جووونکوک یوووونگی بیدار شید ساعت ۲ ظهر ( درحالی که ساعت ۸ صبح بود•_• ) نشستم سر سفره شروع کردم به روزنامه خوندن و منتظر موندم تا یونگی و جونکوک بیان بعد از ۱۰ دقیقه اومدن
جونکوک و یونگی: اااا تهیونگاااا لطفاً بزار صبح ها یکم بیشتر بخوابیم
تیهونگ: نچ نمیشه کلی کار داریم
یونگی: ایششش
نشستن روی میز گفتم اون دختره رو پیدا کردید جونکوک گفت
جونکوک: نه فعلا ولی امروز پیداش میکنیم اسمش سوجین داخل یک شرکت کار میکنه چند تا بادیگارد میفرستم امروز بیارمش
تهیونگ: خوبه اوردید به خبر بدید
یونگی: باشه لطفاً ساکت شو و غذا تو بخور
تهیونگ:روبه جونکوک ای چشه ؟
جونکوک:اول صبح ها همیشه اینجوریه ولش
غذا مون رو خوردیم و رفتیم سراغ کار های دیگه مون
ویو ا/ت
بیدار شدم یه دوش ۲۰ دقیقه ی گرفتم یه لباس معمولی و شیک پوشیدم(اسلاید بعد لباس ا/ت) و رفتم واسه خودم صبحونه درست کردم و خوردم یه اسنپ گرفتم رفتم سره کار سوجین رو دیدم
ا/ت: سلام
سوجین: سلام ا/ت خوبی
ا/ت:ممنون
داشتم میرفتیم اتاق کار من که یهو سوجین گفت
از زبان سوجین
دیدم چند تا مرد پشت سرمون میان منم زود فهمیدم که اون ادم هان سریع یه فکری به سرم زد و به ا/ت گفتم بریم سمت کافه
ا/ت: ولی آخه تازه اومدیم
سوجین: اشکال نداره اینبار بیا بریم
ا/ت: باشه
رفتیم اونجا نشستیم دیدم همون آدم ها هم کنار میز ما روی یه میز دیگه نشستن یکم با صدای بلند که اون ها هم بشنون به ا/ت گفتم سوجین چیزی نمیخوای سفارش بدیا/ت: با تعجب به سوجین نگاه کردم مو به سوجین گفتم چرا منو اسم خودت صدا زدی ؟
سوجین: اوو ا/ت ببخشید حواصم نبود( یکم یواش گفت که اونا نشون)
ا/ت: آها باشه مشکلی نیس
بادیگارد ها فکر کردن ا/ت منم و منم یه نفس راحت کشیدم
از زبان ا/ت
از کافی اومدیم بیرون و رفتیم سر کار زمان کارمون تموم شد و برگشتیم خونه در خونه رو باز کردم رفتم داخل اتاقم تا خاستم لباس هامو عوض کنم زنگ در رو زدن رفتم سمت در و خاستم که درو باز کنم...
خودتون هر وقت بگید پارت بعدی رو میزارم 🫂🖇️
با صدای گوشیم بیدار شدم دیدم پدرم داره بهم زنگ میزنه با چشم های خواب آلود گوشی رو برداشتم
علامت پدر سوجین (+)
+ : سلام دخترم خوبی
سوجین: سلام بابا ممنونم
+ : دخترم سریع گوش کن بیاد یه چیزی بهت بگم
سوجین: بفرما بابا
+ : خودت خوب میدونی این مدت بدهی زیادی بالا اوردم
سوجین: خب
+ : خب منم نمیتونم بدهی مو پرداخت کنم برا همین احتمال داره ترو گروگان بگیرن
سوجین: یعنی چی مگه میشه
+ : اره میشه
سوجین: خب الان من چه خاکی تو سرم بریزم؟
+ : هیچی فقط گفتم که مراقب خودت باشی
سوجین: همین°_°
+ : اره فعلا خداحافظ
قطع کرد ای خدا این چه پدریه که من دارم باید خودم برا خودم کاری انجام بدم
ویو تهیونگ
از خواب بلند شدمو رفتم رفتم دست شویی ( ادم میره دست شویی چیکار میکنه اونم همون کار رو کرد😂( دست و صورتم رو شستم اومدم پایین دیدم خدمتکار سفره رو چیده بلند داد زدم جووونکوک یوووونگی بیدار شید ساعت ۲ ظهر ( درحالی که ساعت ۸ صبح بود•_• ) نشستم سر سفره شروع کردم به روزنامه خوندن و منتظر موندم تا یونگی و جونکوک بیان بعد از ۱۰ دقیقه اومدن
جونکوک و یونگی: اااا تهیونگاااا لطفاً بزار صبح ها یکم بیشتر بخوابیم
تیهونگ: نچ نمیشه کلی کار داریم
یونگی: ایششش
نشستن روی میز گفتم اون دختره رو پیدا کردید جونکوک گفت
جونکوک: نه فعلا ولی امروز پیداش میکنیم اسمش سوجین داخل یک شرکت کار میکنه چند تا بادیگارد میفرستم امروز بیارمش
تهیونگ: خوبه اوردید به خبر بدید
یونگی: باشه لطفاً ساکت شو و غذا تو بخور
تهیونگ:روبه جونکوک ای چشه ؟
جونکوک:اول صبح ها همیشه اینجوریه ولش
غذا مون رو خوردیم و رفتیم سراغ کار های دیگه مون
ویو ا/ت
بیدار شدم یه دوش ۲۰ دقیقه ی گرفتم یه لباس معمولی و شیک پوشیدم(اسلاید بعد لباس ا/ت) و رفتم واسه خودم صبحونه درست کردم و خوردم یه اسنپ گرفتم رفتم سره کار سوجین رو دیدم
ا/ت: سلام
سوجین: سلام ا/ت خوبی
ا/ت:ممنون
داشتم میرفتیم اتاق کار من که یهو سوجین گفت
از زبان سوجین
دیدم چند تا مرد پشت سرمون میان منم زود فهمیدم که اون ادم هان سریع یه فکری به سرم زد و به ا/ت گفتم بریم سمت کافه
ا/ت: ولی آخه تازه اومدیم
سوجین: اشکال نداره اینبار بیا بریم
ا/ت: باشه
رفتیم اونجا نشستیم دیدم همون آدم ها هم کنار میز ما روی یه میز دیگه نشستن یکم با صدای بلند که اون ها هم بشنون به ا/ت گفتم سوجین چیزی نمیخوای سفارش بدیا/ت: با تعجب به سوجین نگاه کردم مو به سوجین گفتم چرا منو اسم خودت صدا زدی ؟
سوجین: اوو ا/ت ببخشید حواصم نبود( یکم یواش گفت که اونا نشون)
ا/ت: آها باشه مشکلی نیس
بادیگارد ها فکر کردن ا/ت منم و منم یه نفس راحت کشیدم
از زبان ا/ت
از کافی اومدیم بیرون و رفتیم سر کار زمان کارمون تموم شد و برگشتیم خونه در خونه رو باز کردم رفتم داخل اتاقم تا خاستم لباس هامو عوض کنم زنگ در رو زدن رفتم سمت در و خاستم که درو باز کنم...
خودتون هر وقت بگید پارت بعدی رو میزارم 🫂🖇️
۲۳.۸k
۰۲ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.